اینه ٔ اسکندر

لغت نامه دهخدا

( آینه اسکندر ) آینه اسکندر. [ ی ِ ن َ ی ِ اِ ک َ دَ] ( اِخ ) آینه سکندری. رجوع به آینه سکندری شود.

فرهنگ فارسی

( آینه اسکندر ) آینه سکندری

جمله سازی با اینه ٔ اسکندر

اثر بگذار تا ایمن شوی از مرگ گمنامی که از آیینه اسکندر حصار آهنین دارد
نگردد سد اسکندر حجاب جذبه عاشق که شیرین را ز سنگ خاره سازد کوهکن پیدا
قیدافه خوانده‌ام که زنی بود پادشاه اسکندر آمدش به رسولی سخن گزار
اسکندر است بنده او از میان جان چوبک زن درش بمثل صد چو قیصر است
چو اسکندر آسوده شد هفته‌ای نیاورد یاد از چنان رفته‌ای
چو گفت این سخن به اسکندر دلیر ز تخت گرانمایه آمد به زیر