جزو تن.[ ج ُزْ وِ ت َ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) هر چیز که لازم و لاینفک باشد. جزو بدن. ( بهارعجم ) ( آنندراج ). آن چیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود: پژمردگی نبرد بهار از گیاه ما چون لاله جزو تن شده بخت سیاه ما.محمدجان قدسی ( از بهارعجم ).در جامه نگنجم که ز پهلوی قناعت جزو تن خود ساخته ام دلق کهن را.میرزا عبدالغنی قبول ( از بهارعجم ).رجوع به جزو بدن شود.
فرهنگ فارسی
هر چیز که لازم و لاینفک باشد جزو بدن آنچیز که ملازم تن باشد و از بدن جدا نشود.
جمله سازی با جزو تن
از فخر کند جزو تن خویش چو نرگس نادیده اگر سیم و زری داشته باشد
کی زر دنیا برآرد پریشانی مرا گشته جزو تن چو گل تشریف عریانی مرا
تیرهروزان برنیایند از لباس عاجزی همچوگیسو سایه را افتادگی جزو تن است
بعضو عضو زسر تا به پا بشارت داد بجز و جزو تن و جان و دل رسید نوید
چون لاله، بخت تیره ما جزو تن بود ننهادهایم فاصله در صبح و شام خویش