ز پای اندرافتاد

لغت نامه دهخدا

ز پای اندرافتادن. [ زِ اَ دَاُ دَ ] ( مص مرکب ) از پای درآمدن. ناتوان شدن. کنایه از زبون گشتن. و رجوع به از پای اندرافتادن شود.
ز پای اندرافتاده. [ زِ اَ دَ اُ دَ/ دِ ] ( ن مف مرکب ) زبون شده. عاجزگشته. از پای درآمده، در اثر رنج بیماری، پیری و مانند آن:
من آنم ز پای اندرافتاده پیر
خدایا بفضل توام دست گیر.سعدی ( بوستان ).رجوع به از پای اندرافتاده شود.

جمله سازی با ز پای اندرافتاد

از گرسنگی چو او درافتاد ز پای آنگاه به گور می‌برندش سردست
چو میدانی که سرمست توام من ز پای افتاده از دست توام من
ز پای تا ننشیند سپهر ممکن نیست که زنگ از آینه ماه و سال برخیزد
هرکه شد نیست باشد او را هست هرکه افتد ز پای گیرد دست
برآورد از جگر آهی شغب‌ناک چو مصروعی ز پای افتاد بر خاک
دیدی که هم ز پای درآورد دست چرخ مردی که مرد بود بمیدان روزگار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال قهوه فال قهوه فال تاروت فال تاروت فال ارمنی فال ارمنی فال مکعب فال مکعب