خویشتن کام

لغت نامه دهخدا

خویشتن کام. [ خوی / خی ت َ ] ( ص مرکب ) خویش کام. خودکام. رجوع به خویش کام شود.

فرهنگ فارسی

خویش کام خود کام

جمله سازی با خویشتن کام

عمر کو؟ تا وصف غم خواری کنم یا به کام خویشتن زاری کنم
بیدلی کش عیب می کردم کجاست تا به کام خویشتن بیند مرا
تا جهان باشد به کام پادشه هر روز باد دایماً بر دشمنان خویشتن پیروز باد
اگر چند کام دل خویشتن ندیدستی از روزگار کهن