بسر وقت کسی ام

لغت نامه دهخدا

( بسر وقت کسی آم••• ) بسر وقت کسی آمدن. [ ب ِ س َ وَ ت ِ ک َ م َ دَ ] ( مص مرکب ) افتادن یا رسیدن. بحال او وارسیدن. ( آنندراج ):
در این غربت شدم غمگین و غمخواری نمی آید
بسروقتم ز یاران وطن یاری نمی آید.
محمدسعید اشرف ( از آنندراج: بسر کسی رسیدن ).
بسروقت دل من گر چنین مستانه می آیی
نخواهد ماند ای بیرحم دودی از کباب من.صائب ( از آنندراج ).رجوع به بسر کسی آمدن شود. || کنایه از رسیدن در وقت سختی و مصیبت برسر کسی. ( آنندراج ).
- بسروقت کسی افتادن؛ بحال او وارسیدن. ( آنندراج ) بسر وقت کسی رسیدن. درباره او اندیشیدن:
افتادی اگر دیر بسروقت هلاکش
تأثیر ولی گشت فدای تو بزودی.محسن تأثیر ( از آنندراج ).و رجوع به بسر کسی آمدن شود.

جمله سازی با بسر وقت کسی ام

بسکه دیر آمد بسر وقت دلم داغ غمش تا که از حسرت مرا اندر جوانی پیر کرد
بسر وقت تو تا دست حوادث نرسد قدم خویشتن از همره خود پنهان کن
برخیز و بسر وقت اسیران گذری کن چشمی بگشا، سوی غریبان نظری کن
نه من از تنگی دام است که در فریادم می بنالم که بسر وقت رسد صیادم
در آن وحشت که نازد کس ز کس یاد چه سان سودا بسر وقت من افتاد؟!
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
ضیق وقت
ضیق وقت
علامت
علامت
باوانم
باوانم
فال امروز
فال امروز