شمیمی

لغت نامه دهخدا

شمیمی. [ ش ِم ْ می ما ] ( ع مص ) شم. ( ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). بوییدن. ( منتهی الارب ). رجوع به شم شود.

جمله سازی با شمیمی

هوای سنبل و ریحان بس است بلبل را مرا شمیمی از آن جعد مشک بو کافی ست
بیاور ای نسیم از کوی جانان پیامی یا غباری یا شمیمی
به مشام غیر خواهم نرسد از او شمیمی ز ریاض حسن آن گل که نچیده‌ام هنوزش
ز خاک ره کلک آهو خرامم شمیمی به ناف غزالان فرستم
نسیم! عنبر شمیمی از کجایی؟ زما چین ختن یا از ختایی
هر شمیمی که نسیم از ره او می آورد می گرفتش گل و در چاک گریبان می کرد