دامنکش

لغت نامه دهخدا

دامنکش. [ م َ ک َ ] ( نف مرکب ) که دامن کشد. که دنباله دامن بر روی زمین فروهلد و براه رود. || مجازاً معنی خرامنده و بناز رونده دارد. ج، دامنکشان.

جمله سازی با دامنکش

سراپا ناز من، از تربتم دامنکشان مگذر مبادا غافل از خاکم، برآرد آرزو دستی
گل سوی او خواست شد دامنکشان گفتش صبا دامن تر بردن آنجا برنتابد بیش ازین
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
چو دریا تا شعار خویش کردی گوهرافشانی سحاب از هر طرف چون سایلان دامنکشان آمد
چو برق امروز اگر چه تندرو باشد ولی فردا ز پیشم بگذرد دامنکشان آهسته آهسته
در گلشنی که گلها دامنکشان گذشتند بلبل ز ساده لوحی در فکر آشیان است