لغت نامه دهخدا جوان کردن. [ ج َک َ دَ ] ( مص مرکب ) جوان ساختن. جوان نمودن. || مجازاً، بدولت رساندن. رونق دادن: شاید که زمین خرقه بپوشد که چو سعدی پیرانه سرش دولت بخت تو جوان کرد.سعدی.
جمله سازی با جوان کردن به رنگ خود برآورد آن پریرو زال دنیا را ز ماه مصر می آید زلیخا را جوان کردن بی ثبات است این جهان ای دل ورت باید یقین اولت باید به حال این جوان کردن نگاه