بیخ کن

لغت نامه دهخدا

بیخ کن. [ ک َ ]( نف مرکب ) ریشه کن. ( فرهنگ فارسی معین ):
مرد را ظلم بیخ کن باشد
عدل و دادش حصار تن باشد.اوحدی.

جمله سازی با بیخ کن

عشق تو اندر دلم شاخ کنون می‌زند وز دل من صبر را بیخ کنون می‌کند
مرد را ظلم بیخ کن باشد عدل و دادش حصار تن باشد
صرصر مرگ را ببین چه فن است سر شکن بیخ کن ثمر فکن است
تیشه ای باشد هوس را ریشه زن خار بنهای هوا را بیخ کن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال انبیا فال انبیا فال نخود فال نخود فال مارگاریتا فال مارگاریتا فال اوراکل فال اوراکل