بی قیمت

لغت نامه دهخدا

بی قیمت. [ م َ ] ( ص مرکب ) ( از: بی + قیمت )بی بها و بی قدر و بی ارز. ( ناظم الاطباء ):
گنده و بی قیمت و دون و حقیر
ریش همه گوه و تنش پرکلخج.عماره.بی قیمت است شکر از آن دو لبان اوی
کاسد شد از دوزلفش بازار شاهبوی.رودکی.چرا این سنگ بی قیمت همه پاک
نشد بیجاده و یاقوت احمر.ناصرخسرو.مرد مخوان هیچ و بتش خوان ازآنک
چون بت با قامت وبی قیمت است.ناصرخسرو.سنگ بی قیمت اگر کاسه زرین شکند
قیمت سنگ نیفزاید و زر کم نشود.سعدی.شرم آید از بضاعت بی قیمتم ولیک
در شهر آبگینه فروش است و جوهری.سعدی.کسان بچشم تو بی قیمتند و کوته قدر
که پیش اهل بصیرت بزرگ مقدارند.سعدی.بی طلب زنهار بر خوان کسی مهمان مشو
گوهر بی قیمتی ریگ ته دندان مشو.صائب.رجوع به قیمت شود. || گرانمایه. ( ناظم الاطباء ). کالای بیش قیمت. ( آنندراج ). رجوع به قیمت شود.

فرهنگ فارسی

بی بها و بیقدر و بی ارز. یا گرانمایه

جمله سازی با بی قیمت

💡 منعم و درویش، همدوشند در دیوان عدل در ترازو سنگ بی قیمت بود با زر طرف

💡 روشنی از دیده ما گردش ایام برد گوهر بی قیمت ما از نگیندان رفت حیف!

💡 روی خورشید نباشد به نقابی محتاج روشنی گوهر بی قیمت ما را صدف است

💡 نزد آن کش آتش عشقست در کانون دل آب حیوانست بی قیمت چو یخ در زمهریر

💡 چو عمر تو بنزد تست بی قیمت، نمی دانی که هر ساعت شب قدرست اندر روزگار تو

💡 شعر بی قدر و هنر بی قیمت وانگهم کیسه و انبار چنین