اهل راز

لغت نامه دهخدا

اهل راز. [ اَ ل ِ ] ( ترکیب اضافی، اِ مرکب ) اهل سر. اهل باطن. کسی که بر رازها واقف است. کسی که از اسرار آگاهست:
رباب و چنگ ببانگ بلند میگویند
که گوش و هوش به پیغام اهل راز کنید.حافظ.بازی چرخ بشکندش بیضه در کلاه
زیرا که عرض شعبده با اهل راز کرد.حافظ.خوش برآ با غصه ای دل کاهل راز
عیش خوش در بوته هجران کنند.حافظ.رجوع به راز و اسرار شود.

فرهنگ فارسی

اهل سر. اهل باطن

جمله سازی با اهل راز

از همه کون بی نیاز شود عاشقی را که اهل راز کنی
گفت مردی مرد را از اهل راز پرده شد از عالم اسرار باز
مقبول اهل راز نگردد نماز من گر در نظر نیاوردم آن بی‌نظیر را
به غیر آه جهانسوز اهل راز نداشت به چاره دل افسرده دلنواز نداشت
جانا به لطف خویش به ما یک سخن بگو با اهل راز یک خبری زان دهن بگو
هر چند که اهل راز میباید گشت هم با قدم نیاز میباید گشت