نازد گر آفتاب بر طلعتش ز حسن خط شعاع بر بصرش نشتری کند
عرفی این غمزه بلاییست که در روز جزا نشتری بر در ارباب تظلم ریزد
عالمی بالیده است از دستگاه خودسری نشتری میخواهد این جمعیت آماسها
می زنم نشتری به تار نفس می کنم خون دلی به کار هوس
به خونریز من از هر نیش مژگان بهر عضوم سرا پا نشتری بود
شک نیست که نشتری چشیده ست جنگی که فغانش زار باشد