لغت نامه دهخدا
لبیشه. [ ل َ ش َ / ش ِ ] ( اِ ) لویشه.لبیش. لبیشن. لواشه. محنک. حِناک. زیار. زوار. اماله لباشه و آن حلقه ریسمان باشد که بر چوبی نصب کنند و لب بالای اسب بدنعل را در آن نهاده تاب دهند تا عاجز شود و حرکت ناپسندیده نکند. ( غیاث ):
لبت از هجو در لبیشه کشم
که بدینسان بود تبسم خر.سوزنی.تبیره زن از خارش چرم خام
لبیشه درافکند شب را به کام.نظامی.حنک الفرس، لبیشه کرد اسب را.
- امثال:
لبیشه بر سر اسپان بدلگام کنند.