گذارد

لغت نامه دهخدا

گذارد. [ گ ُ] ( مص مرخم، اِمص ) وضع. نهادن. گذاشتن:
بزد گرز و بفکند در را ز جای
پس آنگه سوی خانه بگذارد پای.فردوسی.|| ادا کردن. ( برهان ). بجای آوردن. انجام دادن: این است امارت سعادت آخرت طلب کردن... و از گذارد فرمان حق تعالی تقاعد نمودن. ( تاریخ بیهقی ). اگر این کس باطنی باشد و خویشتن بگذارد احکام شریعت رنجه ندارد تن او روضه بهشت باشد. ( بیان الادیان ). از حقوق پادشاهان بر خدمتکاران گذارد حق نعمت است. ( کلیله و دمنه ). خردمند... را چاره نیست از گذارد حق. ( کلیله و دمنه ). دور بودن از مناهی و تعجیل کردن به گذارد حقوق. ( تذکرة الاولیاء ).

فرهنگ معین

(گُ ) (مص مر. ) نهادن، گذاشتن.

فرهنگ فارسی

نهادن گذاشتن وضع.

ویکی واژه

نهادن، گذاشتن.

جمله سازی با گذارد

💡 دور عجبی گردش این دایره دارد وقت است که گردون بگذارد دوران را

💡 بیست و هشتم: او را تسلیم دشمن نکند و خوار نگرداند او را به تنها گذاردنش.

💡 به دانش گرای، ای برادر، که دانش تو را بر گذارد از این چرخ اخضر

💡 می‌کشد عشقم به میدانی که جان خسته را زخم مرهم می‌گذارد، درد درمان می‌دهد

💡 گر فتد زاهد به فکر قامت او در نماز می گذارد پشت بر محراب و از خود می رود

💡 زود گردد لطف حق، افتادگان را دستگیر چون به پستی رو گذارد بال و پر می دارد آب