کرف

کرف

کرف در زبان فارسی به معنای نقره و مِس سوخته است که در هنرهای دستی و به ویژه در صنعت ظروف نقره‌سازی مورد استفاده قرار می‌گیرد. این ماده به عنوان یک ترکیب یا آلیاژ به کار می‌رود که به هنرمندان و صنعتگران این امکان را می‌دهد تا با استفاده از آن، نقش و نگارهای زیبا و دقیقی بر روی ظروف نقره ایجاد کنند.

این ماده به دلیل قابلیت شکل‌پذیری و قابلیت ایجاد جزئیات دقیق، در تزئینات و طراحی‌های هنری مورد استفاده قرار می‌گیرد. صنعتگران می‌توانند با استفاده از کرف، طرح‌های پیچیده و زیبایی را بر روی سطح نقره ایجاد کنند.

برای تولید کرف، معمولاً مس را حرارت می‌دهند تا به حالت ذوب درآید و سپس نقره به آن اضافه می‌شود. این فرآیند به هنرمندان این امکان را می‌دهد که ترکیب مناسبی از این دو فلز را برای ایجاد آثار هنری خود به دست آورند.

لغت نامه دهخدا

کرف. [ ک ِ ] ( ع اِ ) دلو از پوست واحد. ( از اقرب الموارد ).
کرف. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان سنخواست بخش اسفراین شهرستان بجنورد. جلگه و معتدل است و 1110 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9 ).
کرف. [ ک َ / ک ُ ] ( اِ ) سوادی باشد که زرگران به کار برند. ( برهان ) ( آنندراج ). قیرباشد و گروهی گویند سیم و مس سوخته باشد که به سوادکنند. ( فرهنگ اسدی ). گمان می کنم کرف همان چیزی است که فعلاً نیز در آذربایجان و اصفهان ظروف نقره را بدان به سیاهی منقش کنند. ( یادداشت مؤلف ):
پیری مرا به زرگری افکند ای شگفت
بی گاه و دود زردم و همواره سرف سرف
زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم
من باز برنشاندم سیم سره به کرف.کسائی.|| بمعنی قیر هم آمده است و آن صمغی باشد. ( برهان ) ( آنندراج ).
کرف. [ ک َ ] ( ع مص ) بوئیدن خر کمیز را. ( تاج المصادر بیهقی ) ( المصادر زوزنی ). بوئیدن خر کمیز را و سر دروا کردن و لبها برگردانیدن. ( از منتهی الارب ) ( آنندراج ). بوئیدن خر کمیز ماده را و سر را بلند کردن و برگردانیدن لبها را. ( از ناظم الاطباء ) ( از اقرب الموارد ). و کذا کرف غیره و ربما. یقال: کرفها و کل ماشممته فقد کرفته. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ).
کرف. [ ک َ رَ ] ( اِ ) نام درخت افراست در پاره ای از نواحی شمال ایران. ( از درختان جنگلی ایران ص 81 ). در کلاردشت نام نوعی افراست. ( یادداشت مؤلف ). کرب. کرکو. تلین. ککم. کیکم. چیت. که پلت. ( از واژه نامه گیاهی ص 22 ). و رجوع به افرا شود.
کرف. [ ک َ ] ( اِ ) اسم دیلمی شعرالغول است. ( فهرست مخزن الادویه ).
کرف. [ ک ِ ] ( ص ) در سلطان آباد عراق بمعنی گس به کار رود. ( یادداشت مؤلف ).
کرف. [ ک َ رَ ] ( اِ ) در مازندران و گیلان بی تشخیص به مطلق انواع سرخس گفته می شود. ( یادداشت مؤلف ).
کرف. [ ک ُ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان دلارستاق در لاریجان از توابع شهرستان آمل که 195 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).
کرف. [ ک َ رَ ] ( اِخ ) دهی است از دهستان خرم آباد شهسوار. جلگه و معتدل است و 120 تن سکنه دارد. ( از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3 ).

فرهنگ معین

(کَ ) (اِ. ) قیر، نقره و مِس سوخته که با آن ظروف نقره را نقش و نگار می زنند.

فرهنگ فارسی

دهی است از دهستان سنخواست بخش اسفر - این جلگه و معتدل دارای ۱۱۱٠ تن سکنه محصول غله پنبه بنشن و میوه.
( اسم ) [ قیرسوخته و گروهی سیم ( نقر. ) سوخته را گویند و سیم درست بود ].: [ زر گر فرو نشاند کرف سیه بسیم من باز برنشاندم سیم سره بکرف ]. ( کسائی )
در مازندران و گیلان بی تشخیص به مطلق انواع سرخس گفته می شود.

دانشنامه عمومی

کرف (گیاه). کَرَف، چماز یا سرخس عقابی ( نام علمی: Pteridium ) گیاهی است که تقریباً در سراسر جهان می روید.
این جنس در ایران سه گونه سرخس دارد که معمولاً در مناطق تخریب یافته جنگلی شمال می روید.

ویکی واژه

قیر، نقره و مِس سوخته که با آن ظروف نقره را نقش و نگار می‌زنند.

جملاتی از کلمه کرف

زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم / من باز برنشانم سیم سره به کرف

فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم