کافی به معنای بسنده و بینیازکننده است. این واژه در لغتنامههای معتبر مانند غیاث و آنندراج و همچنین در ناظم الاطباء به کار رفته و نشاندهنده چیزی است که به طور کامل و جامع نیازها را برطرف میکند. واژه وافی و شفی نیز به همین معناست و به کیفیتی اشاره دارند که تمامی جوانب مورد نیاز را در نظر میگیرد. در برخی نظامها و ترتیبات، این مفهوم به شکلی نظاممند و مرتب ارائه میشود که علاوه بر کافی بودن، شایستگی و تناسب را نیز در خود دارد. به این معنا، هر چیزی که بتواند به طور کامل نیازهای افراد یا شرایط خاص را تأمین کند، در زمرهی موارد کافی قرار میگیرد. به طور کلی، مفهوم کافی بودن به نوعی نشاندهندهی توانایی در ارائه پاسخهای مناسب و کامل به خواستهها و نیازهای مختلف است. این ویژگیها در بسیاری از زمینهها، از جمله علم، هنر و زندگی روزمره، حائز اهمیت هستند و میتوانند به عنوان معیاری برای سنجش کیفیت و موفقیت محسوب شوند.
کافی
لغت نامه دهخدا
کف کافیش بحری از جود است
طبع صافیش گنجی از حکم است.مسعودسعد.اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود. ( ترجمه تاریخ یمینی ص 257 ).
پس فرستاد آن طرف یک دو رسول
حاذقان وکافیان بس عدول.مولوی.کاف کافی آمد از بهر عباد
صدق وعده کهیعص.مولوی.گفت ای ملک نشان خرد کافی آن است که به چنین کارها تن درندهد. ( گلستان ).
|| کاردان. پسندیده کار: خواجه گفت مردی با دیدار نیکو و کافی است. ( تاریخ بیهقی ص 342 ). ما تو را آزموده ایم و در همه کارها شهم و کافی و معتمد یافته. ( تاریخ بیهقی ص 395 ). و او را برانگیخت پی کاری که وی برای آن کافی است. ( تاریخ بیهقی ص 311 ). به حکم آنکه این وزیر مردی کافی بود و کارها تمام ضبط کرده امراء از وی پیش والی سعایت کردند. ( جوامعالحکایات ). ما را خردمندی کافی باید که تدبیر مملکت را شاید. ( گلستان ). || پیشکار. کارگزار. ( غیاث ) ( آنندراج ). وزیر. دبیر. متصدی خراج و جزیت: و سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصاء بستاند. ( کلیله و دمنه ).
باده همه کافیان عالم
بر یاد کفایت تو خوردند.مسعودسعد.|| ضمان کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). ضامن. || مجازاً دانا. ( غیاث ) ( آنندراج ). || کارنده. ( غیاث ) ( آنندراج ).
کافی. ( اِخ ) نامی از نامهای خدای تعالی.
کافی. ( اِخ ) یکی از کتابهای چهارگانه یا اصول اربعه مذهب شیعه که روایتهای شیعه در آن فراهم آمده. مؤلف این کتاب محمدبن یعقوب کلینی است و در 329 هَ.ق. درگذشته است. ( فهرست کتابخانه دانشگاه ج 2 ).
کافی. ( اِخ ) لقب ابوالفرج رونی. رجوع به ابوالفرج بن مسعود رونی شود.
کافی. ( اِخ ) لقب شیخ محمدبن یوسف. او راست «الحصن والجنة علی عقیدة اهل السنة» شرحی است بر کتاب غزالی در پند و نصیحت و در 1324 در بولاق ضمیمه السیف الیمانی طبع شده است. ( از معجم المطبوعات 1547 ).
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
۲. [قدیمی] لایق، کارآمد.
فرهنگ فارسی
بی نیازکننده، بس کننده، بسنده، آنکه یا آنچه شخص راازکسی یاچیزی بی نیازسازد
( اسم ) ۱ - بس کننده بی نیاز کننده. ۲ - بسنده: [ اهل تمیز را اندک از بسیار کافی بود ]. ( تاریخ یمینی ۳ ) ۲۵۷ - کار گزار عامل پیشکار: [ سیم کافی ناصح که خراج و جزیت بر وجه استقصائ بستاند ]. ( کلیله و دمنه ) ۴ - دانای کار با کفایت: [ خواجه گفت: مردی با دیدار نیکو کافی است ]. ( بیهق ۳۴۲ ) جمع: کفات ( کفاه ). یا کافی بودن. بس بودن. کفایت کردن. ۵ - ( اسم ) از نامهای خدای تعالی است.
لقب شیخ محمد بن یوسف اوراست شرحی بر کتاب غزالی در پند و نصیحت
دانشنامه آزاد فارسی
ویکی واژه
sufficiente
بس کننده، بی نیازکننده.
دارای کمیت، کیفیت یا دامنهای مناسب برای تأمین نیاز یا تقاضا.
جملاتی از کلمه کافی
ای خط ز بهر تیرگی روزگار ما کافی نبود طرۀ شبرنگ تا تو نیز
هست از برای سوختن خرمن عدو کافی ز آتش غضبش گرمی شرار
کافی است آری و از وی دور نیست کو کند آخر ده خود را دویست