هم کاسه

لغت نامه دهخدا

هم کاسه. [ هََ س َ / س ِ ] ( ص مرکب ) هم خور. اکیل. کسی که با آدمی در یک کاسه غذا خورد. ( یادداشت مؤلف ):
من و سایه هم زانو و هم نشینی
من و ناله هم کاسه و هم رضاعی.خاقانی.بگو با میر کاندر پوست، سگ داری و هم جیفه
سگ ار بیرون در گردد تو هم کاسه مگردانش.خاقانی. || به کنایه، قرین و نزدیک و یار و همدم:
مرد را از اجل بود تاسه
مرگ با بددل است هم کاسه.سنائی.یار هم کاسه هست بسیاری
لیک هم کیسه کم بود باری.سنائی.فرشته شو، ار نه پری باش باری
که هم کاسه الا همایی نیابی.خاقانی.ذنب مریخ را میکرد در کاس
شده چشم زحل هم کاسه راس.نظامی.چو هم کاسه شاه خواهی نشست
بپیرای ناخن، فروشوی دست.نظامی.منه در میان راز با هر کسی
که جاسوس هم کاسه دیدم بسی.سعدی.

فرهنگ معین

( ~. س ) (ص. ) نک. هم پیاله.

فرهنگ عمید

دو تن که با هم از یک کاسه غذا بخورند، هم خوراک.

فرهنگ فارسی

هم خوراک، دوتن که باهم ازیک کاسه غذابخورند

ویکی واژه

نگاه کنید هم پیاله.

جمله سازی با هم کاسه

دیده ام از بسکه حیران رخ دلدار شد کاسه چشم از نگاهم کاسه مو دار شد
که تا هم کاسه باشم من عزیزت ز من هم کاسهٔ بهتر چه چیزت
ذنب مریخ را می‌کرده در کاس شده چشم زحل هم کاسهٔ راس
کس را چه بود ز درد آن مرد خبر هم درد دگر باشد و هم کاسه دگر
سعادت ابدی با وی است هم کاسه تو بر دری چوسگ، از دور استخوان ریزند
دریغا روزگار خوش که من در جنب میمونت بدم با بخت هم کاسه، بدم با کام همزانو