منقاد به فردی اطلاق میشود که به تکلیف احراز شدهای عمل میکند که با واقعیت همخوانی ندارد. همچنین این واژه شخصی است که نسبت به مولای خود تسلیم است؛ به این معنا که عملی را که از طریق قطع یا دلیل معتبر به عنوان مطلوب یا مبغوض مولای خود میشناسد، انجام میدهد یا از آن پرهیز میکند، در حالی که در واقعیت، آن عمل یا ترک آن، مورد پسند مولای او نبوده و او در این زمینه دچار اشتباه شده است.
منقاد
لغت نامه دهخدا
منقاد. [ م ُ ] ( ع ص ) فرمانبردار. ( دهار ). مطیع و فرمانبردار و فروتنی کننده. ( غیاث ) ( آنندراج ). گردن داده و مطیعشده. ( ناظم الاطباء ). گردن نهاده. فرمانبر. خاضع. مسخر. ( یادداشت مرحوم دهخدا ): مردم روزگار... مطیع و منقاد وی باشند. ( تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 ). که غوریان پادشاهی را چنان مطیع و منقاد بودند. ( تاریخ بیهقی )
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی
نول مرغان. یا آله که بدان زر و سیم را سره کنند. ابزاری که بدان زر و سیم را سره کنند.
جملاتی از کلمه منقاد
امر او را به جان ستاره مطیع حکم او را به دل فلک منقاد
بجان گفتم شدم منقاد رایش سرم بادا فدای خاک پایش
به هر حکمی که راند شاد باشید به زیر حکم او منقاد باشید