استواء

استواء

استواء به معنای قرار گرفتن در مرکز و توازن است. این مفهوم به ویژه در فیزیک و علم نجوم اهمیت دارد، جایی که به وضعیت تعادل در میان نیروها و اجسام اشاره می‌کند. در طبیعت، می‌تواند به تعادل اکوسیستم‌ها یا شرایط جوی و اقلیمی نیز مرتبط باشد. از دیدگاه اجتماعی، به تعادل بین حقوق و وظایف افراد و همچنین هماهنگی در روابط انسانی و اجتماعی دلالت دارد. در بسیاری از فرهنگ‌ها، مفهوم استواء به عنوان نمادی از آرامش و ثبات در زندگی فردی و اجتماعی در نظر گرفته می‌شود. در این راستا، ایجاد و حفظ استواء به عنوان یک هدف اساسی در زندگی و توسعه فردی و اجتماعی مطرح است. به همین دلیل، توجه به تعادل در جنبه‌های مختلف زندگی، از جمله روحی، جسمی و اجتماعی، می‌تواند کلید موفقیت و رضایت در زندگی باشد. در نهایت، استواء نه تنها به عنوان یک حالت فیزیکی، بلکه به عنوان یک اصل راهنما برای زندگی بهتر و هماهنگ‌تر در نظر گرفته می‌شود.

لغت نامه دهخدا

استواء. [ اِ ت ِ ] ( اِخ ) ( خطِ... ) اِسْتِوا. خطی موهوم که زمین را بدو نیمه کند از اقصای مشرق تا اقصای مغرب. ( دمشقی ). معدل النهار. استوای فلکی: 
روزی بود کاین پادشا بخشد ولایت مر ترا
از حد خط استوا تا غایت افریقیه.( منسوب به منوچهری ).از غیرت رایتت فلک دید
در خط شده خط استوا را.انوری.مرکب همت بتاز یکره و بیرون جهان 
از سر طاق فلک تا بحد استوا.خاقانی.تا آفتاب رایش در خط استواست 
روز و شب عدو و ولی دارد استوا.؟
استواء. [ اِ ت ِ ] ( ع مص ) برابر یکدیگر شدن. ( منتهی الارب ). برابر شدن. ( غیاث ). برابر شدن با. برابر گردیدن. ( منتهی الارب ). برابری. یکسانی. همواری: استویا؛ با همدیگر برابر و مانند شدند. ( منتهی الارب ): 
تا آفتاب رایش در خط استواست 
روز و شب عدو و ولی دارد استوا.؟ || معتدل گردیدن. ( منتهی الارب ). اعتدال. میانه افراط و تفریط. رجوع به اعتدال شود. توازن: استواء خلق؛ اعتدال آن. || راست شدن. ( تاج المصادر بیهقی ) ( وطواط ). || راستی. مقابل انحناء: 
تا خط مستویست بر این چرخ منحنی 
چرخ استوا نگیرد و خط وی انحنا.؟ || قرار گرفتن. استقرار.خلاف تلون: 
بگذر از مستی و مستی بخش باش 
زین تلون نقل کن در استواش.مولوی ( مثنوی ).|| بنهایت جوانی و عقل رسیدن یا چهل ساله گردیدن. ( منتهی الارب ). بتمامی جوانی رسیدن. ( تاج المصادر بیهقی ). بکمال جوانی رسیدن. ( وطواط ): استوی الرجل. ( منتهی الارب ). || قصد چیزی کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). اراده کردن بسوی چیزی. ( منتهی الارب ). آهنگ کردن. ( وطواط ). || بر چیزی اقبال کردن. ( تاج المصادر بیهقی ). متوجه شدن بچیزی. ( از منتهی الارب ). || دست یافتن. ( وطواط ). دست یافتن بر چیزی. ( تاج المصادربیهقی ). مستولی شدن بر چیزی. ( منتهی الارب ). استیلاء. || استواء بر...؛ بر پشت ستور قرار گرفتن. ( تاج المصادر بیهقی ): استوی علی الفرس؛ بر پشت اسب سوار شد و قرار گرفت. برآمدن بر... || قائم و راست کردن چیزی را. ( از منتهی الارب ). || هلاک شدن: استوت به الارض؛ هلاک شد در آن. ( منتهی الارب ). || ظاهر شدن. || پرداختن به: ثم استوی الی السماء. ( قرآن 11/41 ). || ( اِ ) مجازاً، وقت نیمروز. ( غیاث ).

فرهنگ معین

(اِ تِ ) [ ع. ] ۱ - (مص ل. ) برابر شدن، مانند یکدیگر شدن. ۲ - (اِمص. ) قرار گرفتن، استقرار. ۳ - (اِ. ) در جغرافیا دایره ای فرضی که مانند کمربندی زمین را به دو نیمکرة شمالی و جنوبی تقسیم می کند.

ویکی واژه

برابر شدن، مانند یکدیگر شدن.
قرار گرفتن، استقرار.
در جغرافیا دایره‌ای فرضی که مانند کمربندی زمین را به دو نیمکرة شمالی و جنوبی تقسیم می‌کند.

جملاتی از کلمه استواء

کار هنر به همت تو گیرد استواء بند خرد به دولت تو گردد استوار
استواء خط رای او اگر بیند الف از خجالت زین سبب در پیش دارد سر چو جیم
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم