بی‌حفاظ

لغت نامه دهخدا

بی حفاظ. [ ح ِ ] ( ص مرکب ) بدون ستر.بدون پرده. || بی شرم. بی حیا:
در چین طره تو دل بی حفاظ من
هرگز نگفت مسکن مألوف یاد باد.حافظ. || بی چادر و روی پوش ( زن ). ( یادداشت بخط مؤلف ). || بی عفت:
یکی بدرگ و بی حفاظ است سخت
ندانم که کشته ست چونین درخت.شمسی ( یوسف و زلیخا ).|| بی پرهیز. ( یادداشت بخط مؤلف ).

فرهنگ فارسی

بدون ستر ٠ بدون پرده ٠ یا بی شرم ٠ بی حیا ٠

جمله سازی با بی‌حفاظ

کردی ای نفس بد بارد نفس بی‌حفاظی با شه فریادرس
سرگذشت سیاوش مظلوم پدر بی‌حفاظ و آن زن شوم
شبِ آدینه رفت در مسجد آن چنان بی‌حفاظی از سرِ جد
شاعری بی‌حفاظ و بی‌خردست در سفاهت بسان جدّ خودست
میزبان بی‌حفاظ و بی‌آزرم خوردنی جمله سرد و آبش گرم
گفتش ای بی‌حفاظ در خانه هر دمی می‌خوری دو صد دانه