لغت نامه دهخدا
دردست کماسه و به درها
گردیده و جمع کرده زرها.طیان ( از آنندراج ).امام بلخ کماسه گری نکو داند
که از کماسه می اندرپیاله گرداند.سوزنی ( از آنندراج ).کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد
که با کماسه کراسه گشود نتواند.سوزنی ( از آنندراج ).خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو
کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم
چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو.سوزنی ( یادداشت به خط مرحوم دهخدا ).و رجوع به کماس شود.
کماسه. [ ک ُ س َ / س ِ ] ( ص ، اِ ) کاریزکن و چاه جوی را گویند. ( برهان ). کاریز کن. ( آنندراج ). کاریز کن و چاخو. ( ناظم الاطباء ). جهانگیری نیز در این معنی گویند: «کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند» و به این معنی «کماسه » تصحیفی است از «کمانه ، کاریز کن باشد و کومش همین بود». ( لغت فرس اسدی از حاشیه برهان چ معین ). || به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. ( برهان ) ( از ناظم الاطباء ). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. ( آنندراج ). || و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. ( برهان ). خنثی را گویند. ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).
کماسه. [ ک ُ س َ / س ِ ] ( اِخ ) نام کوهی است به ولایت خراسان. ( برهان ) ( از آنندراج ) ( از ناظم الاطباء ).