لغت نامه دهخدا
چو گودرز آن سوک شهزاده دید
دژم شد چو آن سرو آزاده دید.فردوسی.سپهبد ز گفتار او شد دژم
همی زار بگریست با او بهم.فردوسی.شها دل مدارید چندین بغم
که از غم شود جان خرم دژم.فردوسی.شب آمد دژم شد ز گفتار شاه
خروش جرس خاست از بارگاه.فردوسی.دژم شد ز کار برادر شغاد
نکرد آن سخن پیش کس نیز یاد.فردوسی.چو از باد بینم همی باد و نم
ندانم که نرگس چرا شد دژم.فردوسی.دژم شد سپهدارو مهراج شاه
گرستند یکسر سران سپاه.اسدی.دژم شد جهان پهلوان چون شنید
بسی در سپه جست و نامد پدید.اسدی.بشد زآن دژم گرد لشکرپناه
همانجا بشب خیمه زد با سپاه.اسدی.او را [ کودک را ]... نگذارند که دژم شود و دژم روی شود تا تندرست بماند. ( ذخیره خوارزمشاهی ).
- دژم شدن دل ؛ مکدر و افسرده و رنجیده خاطر و بیمار شدن. آشفته شدن دل :
ز پیشش برفتند هر سه بهم
شده رخ پر از چین و دلها دژم.دقیقی.دل رای از آن موبدان شد دژم
روان پر ز غم شد برو پر ز خم.فردوسی.قد من شد چو زلف دوست بخم
دل من شد چو چشم دوست دژم.ادیب صابر ( از آنندراج ). || تیره و تاریک و آشفته شدن :
فرازآمدند این دو لشکر بهم
جهان شد ز پرخاشجویان دژم.فردوسی.چنین گفت با بخردان شهریار
که بر ما شود زین دژم روزگار.فردوسی.- دژم شدن روز بر کسی ؛ تیره شدن روزگار بر کسی :
سوار و پیاده کشیدی بدم
شده روز ازو بر دلیران دژم.فردوسی.- دژم شدن روی گیتی ؛تاریک شدن آن :
چو از شب شدی روی گیتی دژم
مرآن کوسها را زدندی بهم.اسدی.- دژم شدن زندگانی ؛ آشفته و تیره شدن آن :
برآشوبد ایران و توران بهم
ز کینه شود زندگانی دژم.فردوسی. || زنگ گرفتن. زنگ زدن. تیره وتار شدن :
سکندر نهاد آینه زیر نم
همی بود تا شد سیاه و دژم.فردوسی. || بدخو و تندشدن. || خشمناک شدن :