لغت نامه دهخدا
ممزق. [ م ُ م َزْ زَ ] ( ع ص ) دریده. پاره شده. ( از اقرب الموارد ). متلاشی شده. ممزوق :
بس که در این خاک ممزق شدند
پیکر خوبان بدیعالجمال.سعدی.
ممزق. [ م ُ م َزْ زِ ] ( ع ص ) پراکننده. متفرق سازنده : روزگار مفرق احباب و ممزق اصحاب است میان ایشان تشتت و تفریق رسانید. ( ترجمه تاریخ یمینی ). رجوع به تمزیق شود.