قوزدار

لغت نامه دهخدا

قوزدار. ( نف مرکب ) قوزدارنده. کوژپشت. قوزی. رجوع به غوز و غوزدار شود.

فرهنگ فارسی

یکی از ظالمان گم گشت تارشب است یا قلم زدن بر سر چیزی . محو کردن ناپدید کردن : حافظ آن روز طربنامه عشق تو نوشت که قلم بر سر اسباب دل خرم زد . ( حافظ ۱٠۴ )
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم