سودا داشتن

لغت نامه دهخدا

سودا داشتن. [ س َ / سُو ت َ ] ( مص مرکب ) اندیشه و خیال کسی یاچیزی را داشتن. خواستار و خواهان بودن :
هرکه سودای تو دارد چه غم از سود و زیانش
نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش.سعدی.جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت
تو من خام طمع بین که چه سودا دارم.سعدی.طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آن است که سودای محالی دارد.سعدی. || ارتباط و سروکار و معامله داشتن :
نه کنون ربط به آن زلف چلیپا دارم
من به این سلسله عمری است که سودا دارم .مخلص کاشی ( از آنندراج ).|| راست آمدن سودا. ( آنندراج ).

فرهنگ فارسی

اندیشه و خیال کسی یا چیزی را داشتن راست آمدن سودا
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال ای چینگ فال ای چینگ فال لنورماند فال لنورماند فال چوب فال چوب فال چای فال چای