لغت نامه دهخدا
هرکه سودای تو دارد چه غم از سود و زیانش
نگران تو چه اندیشه ز بیم دگرانش.سعدی.جانم از پختن سودای وصال تو بسوخت
تو من خام طمع بین که چه سودا دارم.سعدی.طالب وصل تو چون مفلس و اندیشه گنج
حاصل آن است که سودای محالی دارد.سعدی. || ارتباط و سروکار و معامله داشتن :
نه کنون ربط به آن زلف چلیپا دارم
من به این سلسله عمری است که سودا دارم .مخلص کاشی ( از آنندراج ).|| راست آمدن سودا. ( آنندراج ).