جدا داشتن

لغت نامه دهخدا

جدا داشتن. [ ج ُ ت َ ] ( مص مرکب ) دور داشتن. منفرد ساختن. تنها داشتن :
چون یقینی که همه از تو جدا خواهد ماند
زو هم امروز بپرهیز و همیدار جداش.ناصرخسرو. || متمایز داشتن. فرق گذاشتن بادیگران :
یکی مرد بد در دماوند کوه
که شاهش جدا داشتی از گروه
کجا جهن برزین بدی نام او
رسیده به هر کشوری کام او.فردوسی.چون معنی بیگانه که وحشت کند از لفظ
همخانه دل بود و ز دل خانه جدا داشت.صائب ( از ارمغان آصفی ).

فرهنگ فارسی

دور داشتن منفرد داشتن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال فنجان فال فنجان فال احساس فال احساس فال تاروت فال تاروت فال اوراکل فال اوراکل