لغت نامه دهخدا
ای بسا شیر که آموختیش بزبازی
سوی بازار که برجه هله زیرک هله زود.مولوی ( از آنندراج ).با تو گر این سگ کند عزم بگرگ آشتی
بازی بز میدهد تا کندت خوک بند.عطار ( از یادداشت بخط دهخدا ).قضا طرح بزبازی جدی کرد
نشد ملتفت شاه افلاک گرد.ملاطغرا ( از بهار عجم ).ز عدلت میش بزبازی کند با شیرهمچون سگ
ز بهر پاسبانی گرگ دنبال شبان گیرد.امیرخسرو ( از بهار عجم ). || حقه بازی. تقلب. انکار مالی بقرض ستده ،یا دفعالوقت کردن در اداء آن. ( یادداشت بخط دهخدا ).
- بزبازی درآوردن ؛ بز را برقص درآوردن.
- || تقلب کردن. شعبده بازی کردن.