لغت نامه دهخدا
تو ز بکسمات و حلوا بجمازه بند محمل
که بدین جمازه بتوان سفرحجاز کردن.بسحاق اطعمه ( از جهانگیری ) ( از آنندراج ) ( از انجمن آرا ).عصرها باید که تا بسحاق حلّاجی دگر
مادح حلوا شود یا مدح خوان بکسمات.بسحاق اطعمه.در کلیچه یک زمان سرگشته ام
یک نفس در بکسمات آغشته ام.بسحاق اطعمه.