حاز

لغت نامه دهخدا

حاز. [ حازز ] ( ع اِ ) بریدگی دو شوخ پینه سینه شتر از آسیب آرنج وی ، پس اگر خون برآید گویند: بالبعیر حاز و اگر خون نه برآید بالبعیر ماسح خوانند. ( از منتهی الارب ). به حاز، یقال اذا اصاب المرفق طرف کرکرة البعیر فقطعه و ادماه و ان لم یدمه قیل : به ماسح. ( اقرب الموارد ). || حزت حازة من کوعها، مثل ، یضرب فی اشتغال القوم بامرهم عن غیره. ( منتهی الارب ). والضمیر للجاریة. ( اقرب الموارد ).

فرهنگ فارسی

بریدگی دو شوخ پینه سینه شتر از آسیب آرنج وی
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال سنجش فال سنجش فال رابطه فال رابطه فال ای چینگ فال ای چینگ فال احساس فال احساس