لغت نامه دهخدا
شرز. [ ش َ ] ( ع مص ) بریدن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). بریدن و قطع کردن. ( از ناظم الاطباء ).
شرز. [ ش َ رَ ] ( ع ص ) خالص از هر چیزی. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ).
شرز. [ ش َ ] ( ع اِ ) نظر فیه اعراض کنظر المعادی و المبغض. ( یادداشت مؤلف ). نگاهی که در آن اعراض باشد چون نگاه دشمن و بغض دارنده.
شرز. [ ش ِرْ رِ ]( اِخ ) کوهی است به بلاد دیلم. ( منتهی الارب ). نام کوهی است به بلاد دیلم. و مرزبان ری آنگاه که عتاب بن ورقاء ری را بگشاد به کوه شرز کشید. ( یادداشت مؤلف ).