لغت نامه دهخدا
بخواب ماند نوک سنان او گر خواب
چو در تن آید تن را ز جان کند عریان.فرخی.گر در لباس جهل دلم خفته بود
اکنون از آن لباسش عریان کنم.ناصرخسرو.که را عقل از فضایل خلعت دینی بپوشاند
نتاند کرد ازین خلعت هگرز این دیو عریانش.ناصرخسرو.سنگ بر قندیل ما زد تا بهنگام صلاح
جان ما را از خرد عریان مادرزاد کرد.سنائی.و رجوع به عریان شود.