سرهنگی

لغت نامه دهخدا

سرهنگی. [ س َ هََ ] ( حامص مرکب ) عمل سرهنگ. سرداری. مهتری. سروری :
چون حرز توام حمایل آمود
سرهنگی دیو کی کند سود.نظامی.به سرهنگی حمایل کردن تیغ
بسا مه را که پوشد چهره در میغ.نظامی.نام خود داغ کرد بر رانش
داد سرهنگی بیابانش.نظامی.مرا ملامت دیوانگی و سرهنگی
ترا سلامت پیری و پای برجایی.سعدی.رجوع به معانی سرهنگ شود.

فرهنگ فارسی

شغل و رتبه سرهنگ .
عمل سرهنگ ٠ سرداری ٠ مهتری ٠ سروری
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم