بشکوه

لغت نامه دهخدا

بشکوه. [ ب ِ ش ُ / ب ِ ] ( ص مرکب ) باشکوه. مردم صاحب شوکت و حشمت و هیبت را گویند.( برهان ). مردم صاحب شوکت و هیبت که آنرا باشکوه گویند مانند بخرد که باخرد آمده. ( از آنندراج ). مردم صاحب حشمت و شکوه. ( ناظم الاطباء ). صاحب حشمت و هیبت. ( از سروری ). باشکوه. با فر. باهنگ. و رجوع به شعوری ج 1ورق 209 شود :
ز بس بود بشکوه و بافرهی
جهان دید او را خورای شهی.لبیبی ( از سروری ) ( از فرهنگ نظام ).یکی یاقوت رمانی بشکوه
بزرگ و گرد و ناهموار چون کوه.( ویس و رامین ).|| ( اِ ) شوکت و هیبت. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ عمید

باشکوه، دارای شکوه، باشوکت و هیبت.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱- مردم صاحب حشمت و شکوه با شکوه .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم