گفت و گو کردن

لغت نامه دهخدا

گفت و گو کردن. [ گ ُ ت ُ ک َ دَ ] ( مص مرکب ) هنگامه کردن. ( آنندراج ). بحث. مجادله. مشاجره :
در کشتنم ملاحظه از هیچکس مکن
من کیستم که بر سر من گفت و گو کنند.سنجر کاشی ( از آنندراج ).یارا نه با رقیب بسی گفت و گو کنم
تا در میان تفحص احوال او کنم.غزالی هروی ( از آنندراج ).

فرهنگ فارسی

هنگامه کردن . بحث .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم