اسرای اهل بیت در شام

دانشنامه اسلامی

[ویکی فقه] نقل شده که پس از ورود اسرا به شام، یزید دستور داد تا آنان را در خانه ای که متصل به کاخ یزید بود، جای دادند. این خانه در شرف ویران شدن بود و اهل بیت (علیهم السّلام) می گفتند: «ما را در این خانه جای داد تا بر سر ما خراب شود و کشته شویم.» اسرای اهل بیت (علیهم السّلام) در این خانه که نه آن ها را از گرما حفظ می کرد و نه از سرما، به نقل از برخی از منابع چند روز و به نقل دیگر منابع یک ماه و نیم و به نقل برخی دیگر بیش از چهل روز به سر بردند.
در پی فرمان یزید بن معاویه که به واسطه نامه، از عبیدالله بن زیاد خواسته بود تا اسرا را به همراه سرهای شهدا به دمشق انتقال دهد، عبیدالله دستور داد تا اسرای اهل بیت (علیهم السّلام) را آماده کرده، در حالی که غل و زنجیر بر گردن امام سجاد (علیه السّلام) انداخته بودند و حرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلّم) را به مانند اسیران روم و دیلم سوار بر محمل های برهنه و بدون پوشش و سایبان کرده بودند از شهری به شهری و از منزلی به منزلی حرکت دادند و سپس راهی شام کردند. (فرستادن اسرای اهل بیت (علیهم السّلام) با چنان وضع رقت باری، چنان قلب ابن عباس را جریحه دار ساخت که او را بر آن داشت تا طی نامه ای خطاب به یزید به او اعتراض کرده چنین بنویسد: «بدان که از عجیب ترین عجائب در روزگار تو این بود که دختران عبدالمطلب و کودکان خردسالش را مانند اسیر در شام بردی تا به مردم نشان دهی که بر ما چیره شده ای و بر ما حکم می رانی. به خدا سوگند اگر تو از زخم شمشیر من در امان باشی یقین بدان که روز و شب از دست زخم زبانم آسوده نخواهی بود... - )
ورود اهل بیت به شام
با رسیدن کاروان اسرا به شام، دمشق غرق در شادی و سرور شد. ساکنان شهر به مانند اعیاد بر در و دیوار شهر پرده های دیبا آویخته بودند و به یکدیگر تبریک می گفتند و زنانشان دف می زدند و بر طبل می کوبیدند. در توصیف چگونگی ورود اسرای اهل بیت (علیهم السّلام) به شام از یکی از اصحاب پیامبر اکرم (صلی الله علیه و آله وسلّم) به نام سهل بن سعد ساعدی روایت شده که می گفت: «در راه بیت المقدس به شام رسیدم. در آن جا شهری دیدم پر از درخت با جویبارهای فراوان؛ در و دیوارش با پرده های دیبا آذین بسته شده بود و مردم گرم شادی و سرور بودند و زنان نوازنده را دیدم که دف و طبل به دست، می نوازند. با خود گفتم گویا اهل شام عیدی دارند که ما نمی دانیم. (در همین فکرها بودم که) به گروهی از مردم دمشق برخوردم که مشغول صحبت بودند، پس به آنان گفتم: «آیا شما عیدی دارید که ما نمی دانیم؟» گفتند: «پیرمرد؛ به نظر غریب می نمایی.» گفتم: «آری؛ من سهل ساعدی هستم که رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلّم) را دیده و احادیث او را می دانم.» گفتند: «ای سهل آیا در شگفت نیستی که چرا از آسمان خون نمی بارد و زمین اهلش را فرو نمی برد؟» گفتم: «مگر چه شده است؟» گفتند: «ای سهل، سر حسین (علیه السّلام) را از عراق به هدیه می آورند.» گفتم: «عجبا سر حسین (علیه السّلام) را می آورند و این مردم چنین شادمانی می کنند؟ از کدام دروازه وارد می شوند؟» گفتند: «از دروازه ساعات.» (برخی از منابع ورود اسراء به شام را از دروازه توماء دانسته اند. ) هنوز گفتگوهایمان به پایان نرسیده بود که دیدم بیرق ها یکی پس از دیگری از راه می رسند. پس مردی را دیدم که سری بر نیزه داشت که سیمایش بسیار شبیه سیمای رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلّم) بود و از پی آن دختری را دیدم که بر شتری برهنه و بی محمل سوار بود. خود را شتابان به او رساندم و گفتم: «دخترم شما کیستی؟» گفت: «سکینه دختر حسین (علیه السّلام)» گفتم: «آیا از من کاری ساخته است؟ من سهل بن سعد هستم که جدت را دیده سخن او را شنیده ام» گفت: «ای سهل اگر برای تو ممکن است بگو تا این سرها را از اطراف ما کنار ببرند تا مردم به تماشای این سرها مشغول شده کمتر به حرم رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلّم) نگاه کنند.» سهل ساعدی می گوید: «من خود را به حامل آن سر شریف رساندم و گفتم: «آیا برای تو ممکن است که برای حاجتی که من به تو دارم چهل دینار زر سرخ (چهار صد دینار) بگیری و حاجت مرا بپذیری؟» گفت: «حاجتت چیست؟» گفتم: «این پول ها را بگیر و این سر را جلوتر و دور از این زنان ببر.» آن مرد پذیرفت و پول ها را گرفت و آن سر را از زنان اهل حرم دور کرد.»
احتجاج امام سجاد با پیرمرد شامی
پس از ورود اسرا به دمشق، آنان را وارد مسجد جامع شهر کردند و در کنار پلکان مسجد - جایی که اسرا را برای دیدن مردم نگه می داشتند- نگه داشتند و منتظر ماندند تا یزید به آنان اجازه ورود به مجلس بدهد. در این هنگام پیرمردی به آنان نزدیک شد و گفت: «خدای را سپاس که شما را هلاک کرد و مردم را از ستم شما آسوده ساخت و امیرمؤمنان را بر شما چیره ساخت.»امام سجاد (علیه السّلام) به آن مرد فرمود: «ای پیرمرد آیا قرآن خوانده ای؟» گفت: «بله خوانده ام» امام (علیه السّلام) فرمود: «آیا این آیه قرآن را خوانده ای؟ «قل لا اسئلکم علیه اجرا الا المودة فی القربی؛ بگو من هیچ پاداشی از شما برای رسالتم در خواست نمی کنم، جز دوست داشتن نزدیکانم (اهل بیتم).» پیرمرد گفت: «آری آن را خوانده ام.» امام (علیه السّلام) فرمود: «خویشان و نزدیکان پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) ماییم که خداوند دوستی ما را مزد رسالت خویش قرار داده است.»حضرت (علیه السّلام) فرمود: «آیا آیه «و ءات ذوی القربی حقه؛ و حق نزدیکان را بپرداز.» را در قرآن خوانده ای؟» پیرمرد گفت: «آری آن را نیز خوانده ام.» امام (علیه السّلام) فرمود: «ای پیرمرد خویشان رسول خدا (صلی الله علیه و آله وسلّم) ماییم.»بار دیگر امام (علیه السّلام) پرسید: «ای پیرمرد آیا این آیه از قرآن را خوانده ای؟ «واعلموا انما غنمتم من شیء فان لله خمسه وللرسول ولذی القربی و الیتمی و المسکین وابن السبیل.... بدانید هر گونه غنیمتی که به دست آوردید، خمس آن برای خدا و برای پیامبر (صلی الله علیه و آله وسلّم) و برای ذی القربی و یتیمان و مسکینان و واماندگان در راه (از آن ها) است...» » گفت: «این آیه را هم خوانده ام.» امام (علیه السّلام) فرمود: «بدان که منظور از ذوی القربی در این آیه ما هستیم.»باز امام (علیه السّلام) پرسیدند: «آیا این آیه از قرآن را هم خوانده ای که «انما یرید الله لیذهب عنکم الرجس اهل البیت و یطهرکم تطهیرا، خداوند فقط می خواهد پلیدی و گناه را از شما اهل بیت (علیهم السّلام) دور کند و کاملا شما را پاک سازد.» » پیرمرد گفت: «این آیه را هم خوانده ام.» امام (علیه السّلام) فرمود: «منظور از اهل بیتی که خداوند آنان را از رجس و پلیدی پاک کرد ماییم.»در این هنگام پیرمرد اندکی خاموش شد و در حالی که از گفته هایش پشیمان شده بود، سرش را به آسمان بلند کرد و گفت: «پروردگارا من به پیشگاه تو از آن چه گفته ام و از دشمنی با آل محمد (صلی الله علیه و آله وسلّم) توبه می کنم و از دشمنان خاندان محمد (صلی الله علیه و آله وسلّم) از انس و جن بیزاری می جویم.» نقل شده که جاسوسان جریان این واقعه را به اطلاع یزید رساندند و او دستور قتل آن پیرمرد را صادر کرد.
ورود اهل بیت به دربار یزید
...
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم