لغت نامه دهخدا
من نیابم نان خشک و سوخ شب
تو همی حلوا کنی هر شب طلب.کسائی.برآراست کآید به ایران زمین
ز کشور طلب کرد گردان کین.فردوسی.طلب کرد گرد دلاور یکی
ز بسیار گردان و یا اندکی.فردوسی.از آن پس طلب کن همه لشکرت
همه نامداران این کشورت.فردوسی.به میدان طلب کردیش نازنین
چو شیری زدی بر زمینش ز کین.فردوسی.کسی که نام بزرگی طلب کند نشگفت
که کوه زر به بر چشم او نماید کاه.فرخی.آنگاه فرمود بازگردید و طلب کنید درمملکت من خردمند مردمان را. ( تاریخ بیهقی ).
یا خود نکنی طلب چو یاران
داد خود از این جهان ستانی.ناصرخسرو.گفتند طالوت ترا طلب میکند. ( قصص الانبیاء ص 149 ). بلقیس چون نامه بدید و آورنده مرغ بود بترسید و پیران را طلب کرد و آن نامه بخواندند. ( قصص ص 165 ). و گفت هر کدام قوی تراند بیایند و هر کدام ضعیفتراند آنجا بمانند تا وقتی که ایشان را طلب کنم. ( قصص الانبیاء ). پس چون آدم از حج بازآمد هابیل را طلب کرد نیافت ، پرسید که هابیل کجاست. ( قصص الانبیاء ). انگشتری و نگین هر دو در حوض افتادند، هرچند کسانی فرورفتند و طلب کردند حوض از آب تهی کردند نگینه بازنیافتند. ( نوروزنامه ).
طلب صحبت خسان نکنی
تکیه برعهد ناکسان نکنی.سنائی.چو سائل از تو بزاری طلب کند چیزی
بده وگرنه ستمگر بزور بستاند.سعدی ( گلستان ). || خواستن که به محضر او آید. فراخواندن. خواندن :
طلب کرد نزدیک خود ماهروی
بیامد همانگاه نزدیک اوی.فردوسی.|| عملی بود که درویشان چند روز به عید نوروز مانده در در خانه رجال و اعیان میگردندو آن عبارت بود از چادر خردی ( قلندری ) که بر پهلوی در خانه برمی افراشتند و به بوق و منتشا و پوست مزین میکردند و آن بوق را گاه گاهی میزدند و این عمل را چندین روز ادامه میدادند تا صاحب خانه مالی میداد.