مسوس

لغت نامه دهخدا

مسوس. [ م َ ] ( ع ص ، اِ ) آب نه شیرین ونه شور. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ).آبی که نه شور باشد نه شیرین. ( ناظم الاطباء ). آبی به میان خوش و شور. ( مهذب الاسماء ). آبی که میان خوش وشور باشد. ( دهار ). || آب که دست بدان رسدو تشنه سیراب شود. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). آبی که دست بدان رسد. || آبی که تشنه را سیراب کند. ( ناظم الاطباء ). || هرچه فرونشاند سوزش تشنگی را. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). هرچه فرونشاند تشنگی را. ( ناظم الاطباء ). || آب روشن شیرین. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ) ( آنندراج ). آب صاف شیرین. ( ناظم الاطباء ). || فادزهر. ( منتهی الارب ) ( ناظم الاطباء ) ( آنندراج ). حجرالبادزهر. تریاق. ( اقرب الموارد ). پای زهر. ( مهذب الاسماء ). پادزهر. ( دهار ). پازهر.
مسوس. [ م َ ] ( اِخ ) دهی است به مرو. ( منتهی الارب ). نام قریه ای به مروو منسوب به آن مسوسی است. ( یادداشت مرحوم دهخدا ).
مسوس. [ م ُ س َوْ وِ ] ( ع ص )سوس درافتاده. ( از منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). شپشه زده. کرم خورده. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). || کاری آراسته و زینت داده شده. ( از منتهی الارب ).
مسوس. [ م ُ س َوْ وِ ]( ع ص ) درختی که کرم را می پروراند. ( ناظم الاطباء ).

فرهنگ فارسی

درختی که کرم را می پروراند
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال امروز فال امروز فال شمع فال شمع فال میلادی فال میلادی فال انگلیسی فال انگلیسی