مبهمات

لغت نامه دهخدا

مبهمات. [ م ُ هََ ] ( ع ص ، اِ ) معضلات سخت. ( از ذیل اقرب الموارد ). کارهای دشوار. امور پیچیده و مشکل. || ( اصطلاح دستور زبان ) کلماتی را گویند که کسی یا چیزی را بطور ابهام و پوشیده نشان دهد. مانند: هر، کس ، اند، فلان ، بهمان. دستورهای متداول فارسی کنایات را بخشی از مبهمات دانند. مبهمات کلماتی را گویند که جانشین اسم شوند و حالات اسم بر آنها جاری خواهد بود. مبهمات مشهور عبارتند از:
هر کس :
همی گفت و هر کس که لهراسب شاه...فردوسی.هر که :
هر که ناموخت از گذشت روزگار.رودکی.هر یک :
روی هر یک چون دو هفته گرد ماه.رودکی.هیچکس :
هیچکس را مباش عاشق غاش.رودکی.همه :
چون کلاژه همه دزدند و رباینده چو خاد...معروفی.یکی :
یکی بنده خویش پنداشتش.سعدی.کس :
گذشتیم بر خاک بسیار کس.سعدی.این و آن :
یک روز صرف بستن دل شد به این و آن
روز دگر به کندن دل زین و آن گذشت.کلیم.علاوه بر اینها «اند»، «دیگری »، «هیچ »، «چند»، «یکچند»، «فلان »، «بهمان »، «یکدیگر» و جز اینها از مبهمات می باشند.

فرهنگ فارسی

( اسم ) جمع مبهمه : ۱ - امور پیچیده و نا معلوم . ۲ - سخنان نا مفهوم . ۳ - کلماتی را گویند که کسی یا چیزی را بطور مبهم و پوشیده نشان دهد مانند : هر کس اند فلان بهمان توضیح مبهمات را در دستورهای متداول فارسی بخشی از کنایات دانند .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم