لغت نامه دهخدا کام طلب. [ طَ ل َ ] ( نف مرکب ) کامجو. کامجوی. رجوع به کامجو و کامجوی و جوینده کام شود.
فرهنگ فارسی ( صفت ) ۱ - آنکه در طلب مراد و مقصود خویش است کامجوی : [ این هوس پیشگان کام طلب همه دوشاب دل تو شکر لب ] . ( ضیائ اصفهانی ) ۲ - عشر طلب عیاش .