کنگری. [ ک َ گ َ ] ( اِ مرکب ) صمغ کنگر را گویند و آن را کنگرزد نیز خوانند. ( برهان ) ( آنندراج ) ( فرهنگ فارسی معین ). صمغ کنگر که کنگرزد نیز گویند و خوردن آن به آسانی قی آورد. ( ناظم الاطباء ). کنگری. [ ک َ گ َ ] ( ص نسبی ) منسوب به کنگر. ( فرهنگ فارسی معین ). کنگری. [ ک ُ گ ُ ] ( ص نسبی ) منسوب به کُنگُر. ( فرهنگ فارسی معین ) : تو مردم کریمی من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر.فرخی ( از فرهنگ فارسی ایضاً ).رجوع به کنگر شود. کنگری. [ ک ِ گ ِ ] ( اِ ) به معنی کنگره است که سازی باشد که هندوان نوازند. ( برهان ) ( آنندراج ). کنگره و سازی مر هندیان را. ( ناظم الاطباء ). زنبوره. و رجوع به زنبوره در همین لغت نامه شود. || نوعی از بربط. ( ناظم الاطباء ).
فرهنگ عمید
نوعی ساز متداول در هند به شکل چوبی دراز که دو تار بر آن کشیده شده و در دو طرف آن، دو کاسۀ کوچک دارد.
فرهنگ فارسی
( صفت ) منسوب به کنگر : تو مردم کریمی من کنگری گدایم ترسم ملول گردی با این کرم ز کنگر . ( فرخی ) بمعنی کنگره است که سازی باشد که هندوان نوازند یا نوعی از بربط .زنبوره