ژنگار

لغت نامه دهخدا

ژنگار. [ ژَ ] ( اِ ) زنجار. زنگار. زنگ. ژنگ. زنگی که در فلزات از اثر رطوبت و غیره پیدا شود. بعض فرهنگها ژنگار یا زنگار را بخصوص به رنگ سبز که بر فلز نشیند اطلاق کرده اند :
بشستن بدین بِه و آب پاک
وز او دور شد گرد و ژنگار و خاک.فردوسی.«هرگاه که صیقل بر آنجای نهی و صیقل زنی البته آن ژنگار از وی زائل گرداند... لاجرم سزای آن را ژنگار طبع و ختم بر آنجا نهاد». ( کتاب المعارف ).

فرهنگ عمید

= زنگار
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم