لغت نامه دهخدا
قول. [ ق َ ] ( ع مص ) گفتن. || کشتن. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ): قال القوم بفلان؛ کشتند فلان را. ( منتهی الارب ). || غالب شدن. و از این معنی است: سبحان من تعطف بالعزو قال به؛ ای غلب. ( منتهی الارب ) ( از اقرب الموارد ). || سقوط کردن و افتادن. ( از اقرب الموارد ). || حکم کردن و اعتقاد داشتن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || روایت کردن. || خطاب کردن. || افترا بستن. || اجتهاد و کوشش کردن. || گرفتن. || اشاره کردن. ( از اقرب الموارد ). قال برأسه؛ اشار. || رفتن. قال برجله؛ مشی. || بلند کردن. قال بثوبه؛ رفعه. ( اقرب الموارد ). || زدن. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ).قال بیدیه علی الحائط؛ ضرب بهما. || تکلم. || میل. || موت و مردن. || استراحت. || اقبال کردن. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || دوست داشتن و مخصوص خود گردانیدن: قال به، احبه و اختصه لنفسه. || آماده بودن برای کار. چنانکه گویند: قال فاکل و قال فضرب. ( اقرب الموارد ). || بمعنی ظن می آید و عمل ظن را میکند به شروطی که یکی از آن شروط آن است که مسبوق به استفهام باشد، دیگر اینکه به لفظ مستقبل باشد، سوم اینکه برای مخاطب باشد، چهارم اینکه بین استفهام و فعل مستفهم عنه چیزی بغیر ازظرف فاصله نشود؛ مثل: اتقول زیداً منطلقاً؛ ای اتظن و بنی سلیم بطور مطلق قول را جاری مجرای ظن گرفته اندچه در استفهام و مخاطب باشد یا نباشد، نحو: قلت زیداً منطلقا؛ ای ظننت زیداً منطلقا. ( اقرب الموارد ).
قول. [ ق َ ] ( ع اِ ) گفتار. سخن یا هر لفظ که ظاهر کند او را زبان، تام باشد یا ناقص. ج، اقوال. جج، اقاویل.یا قول در خیر است و قال و قالة و قیل در شر یا قول مصدر است و قال و قیل اسم مصدر یا قول و قیل و قوله و مقاله و مقال در خیر و شر هر دو آید. ( از اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). || گاهی قول بر آراءو اعتقادات اطلاق شود. گویند: این قول ابوحنیفه و قول شافعی است؛ یعنی رأی و مذهب آنان است. || ابن قول و ابن اقوال؛ یعنی فصیح و خوش کلام. ( از اقرب الموارد ). || عهد. پیمان. ( آنندراج ).
- زیر قول خود زدن؛ عهد خود را شکستن. به گفته خود عمل نکردن. مؤلف فرهنگ نظام به این معنی به ضم اول ترکی داند. ( فرهنگ فارسی معین ).
|| لفظ مؤلف را قول خوانند و آن را اصناف بسیار بود. لفظ مؤلف آن بود که جزوی از او بر جزوی از معنای او دلالت کند، مانند: هذا الانسان که دال است بر این مردم. ( فرهنگ فارسی معین از اساس الاقتباس ص 63 به بعد ). || ( اصطلاح موسیقی ) در اصطلاح موسیقی نوعی سرود که در آن عبارت عربی نیز داخل باشد. ( آنندراج ). مؤلف المعجم پس از بیان سبب اختراع رباعی در شعر فارسی گوید: و به حکم آنکه ارباب صناعت موسیقی بدین وزن ( رباعی ) الحان شریف ساخته اند و طرق لطیف کرده و عادت چنان رفته است که هرچه از آن جنس بر ابیات تازی سازند آن را قول خوانند و هرچه بر مقطعات پارسی باشد آن را غزل خوانند. اهل دانش ملحونات این وزن را ترانه نام کردند و شعر مجرد آن را دوبیتی خواندند. ( المعجم ). تصنیف.