فضیح

لغت نامه دهخدا

فضیح. [ ف َ ] ( ع اِ ) خوی. ( منتهی الارب ). عرق. ( اقرب الموارد ).
فضیح. [ ف َ ] ( ع ص )رسوا. ( منتهی الارب ). || هو فضیح بالجمال ؛یعنی او بدسیاست است شتران را. ( منتهی الارب ). || ( اِ ) شرابی که از غوره خرما گیرند آنگاه که خرما آغاز سرخ شدن کرده باشد. ( یادداشت بخط مؤلف ).مصحف «فضیخ » است به خاء منقوط. رجوع به فضیخ شود.

فرهنگ عمید

رسوا.

فرهنگ فارسی

رسوا . یا شرابی که از غوره خرما گیرند آن گاه که خرما آغاز سرخ شدن کرده باشد .
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم