لغت نامه دهخدا
ز غزنی سوی اندراب آمدم
از آسایش ره شتاب آمدم.فردوسی ( از جهانگیری ) ( حاشیه فرهنگ اسدی نخجوانی ).
شه گیتی ز غزنی تاختن برد
بر افغانان و بر گبران کهبر.عنصری.در دل قیصر بیم و فزع افتاده بود
تا بیارند به غزنی سر او بر خشبی.منوچهری.از شایستگی و به کارآمدگی این مرد، محمود شغل همه ضیاع غزنی خاص بدو مفوض کرد، و این کار برابر صاحب دیوانی غزنی است. ( تاریخ بیهقی چ غنی و فیاض ص 120 ). سبکتگین پیش تا رسول و نامه رسید، بوعلی و ایلمنگو را با حاجبی از آن خویش به غزنی فرستاد. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 208 ). چون ما از بلخ قصد غزنی کردیم ، وی [امیر یوسف ] را بخوانیم. ( تاریخ بیهقی ایضاً ص 250 ).
هرچه به عالم دغا و مسخره بوده ست
از در فرغانه تا به غزنی و قزدار.نجیبی فرغانی.