خاموش شدن

لغت نامه دهخدا

خاموش شدن. [ ش ُ دَ ] ( مص مرکب ) حرف نزدن. ( ناظم الاطباء ). ساکت شدن. دم فروبستن. زبان در کام کشیدن. از سخن باز ایستادن. اِخراد. ( اقرب الموارد ). اِرمام. ( تاج المصادر بیهقی ) ( اقرب الموارد ). اِسکاتة. ( اقرب الموارد ). اِضباب. ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( منتهی الارب ). اِسماط. ( منتهی الارب ). اِقراد. ( اقرب الموارد ). اِمساک. اِسطار. ( منتهی الارب ). اِنصاف. ( تاج المصادر بیهقی ). تَسمیط. ( اقرب الموارد ) ( منتهی الارب ). تَصمیت. ( اقرب الموارد ). ضَب . ( اقرب الموارد ) ( تاج العروس ) ( منتهی الارب ).سَکت. سُکوت. ( تاج المصادر بیهقی ) ( اقرب الموارد ). نَصت. ( منتهی الارب ) : خاموش شدم که دانستم که راست می گوید اما قرار نمی یافتم. ( تاریخ بیهقی ).
هرگز لبم از ذکر تو خاموش نشد
یاد تو ز خاطرم فراموش نشد.خاقانی.گویاترم ز بلبل لیکن ز غم چو باز
خاموش از آن شدم که سخندان نیافتم.خاقانی.افسوس که اهل خرد و هوش شدند
وز خاطر یکدگر فراموش شدند
آنانکه بصد زبان سخن میگفتند
آیا چه شنیده اند که خاموش شدند.مقیمی. || خاموش شدن از خشم. از حال غضب بیرون آمدن. از عصبانیت در آمدن. از تندی فرونشستن. فروکش کردن. فرود آمدن. کَظم. کُظوم. ( اقرب الموارد ). || خاموش شدن از بیم. از روی ترس دم فروبستن. اِسباط. || خاموش شدن آتش. فرومردن آتش. اِنطَفاء. ( منتهی الارب ) ( اقرب الموارد ). || خاموش شدن چراغ. فرومردن چراغ. خفتن چراغ.
- خاموش شدن چراغ عمر ؛ مردن. جان سپردن. وفات کردن.
- خاموش شدن از اندوه ؛ از اندوه بیرون آمدن.

فرهنگ فارسی

حرف نزدن ساکت شدن
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم