جوشش

لغت نامه دهخدا

جوشش. [ ش ِ ] ( اِمص ) از جوشیدن. غلیان. جوش داشتن. بجوش آمدن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ) :
باده در جوشش گدای جوش ماست
چرخ در گردش اسیر هوش ماست.مولوی.|| گرم گیری در معاشرت. ( یادداشت بخط مرحوم دهخدا ): فلان جوششی با رفقا نداشت.

فرهنگ معین

(ش ) (اِمص . ) ۱ - عمل جوشیدن . ۲ - خونگرمی ، مهربانی . ۳ - سازش ، همدمی .

فرهنگ عمید

۱. به جوش آمدن.
۲. [مجاز] هیجان، گرمی.
۳. [مجاز] رابطۀ محبت آمیز داشتن.

فرهنگ فارسی

( اسم ) جوش داشتن جوشیدن بجوش آمدن .

دانشنامه آزاد فارسی

جوشِش (boiling)
فرآیند تغییر هر مایع به بخار خودش، براثر گرما و رسیدن به حداکثر دمای ممکن برای آن مایع، در فشار جو. نیز ← نقطه جوش

ویکی واژه

عمل جوشیدن.
خونگرمی، مهربانی.
سازش، همدمی.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم