دریافتن

لغت نامه دهخدا

دریافتن. [ دَرْ ت َ ] ( مص مرکب ) یافتن به تحقیق کردن و وارسیدن. ( آنندراج ). واقف شدن و دانستن و مطلع شدن. ( ناظم الاطباء ).دانستن. درایت. تفهم. فهمیدن. فهم کردن. ( یادداشت مرحوم دهخدا ). ملتفت شدن. درک کردن. فهم کردن. ایباه.تفهم. تلقن. توجس. خشفة. ( از منتهی الارب ). ذبارة. زکن. شأن. شرح. فطانة. فطنة. فقه. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). فهم. ( دهار ). لحن. ( تاج المصادر بیهقی ). معقول. ( دهار ) ( تاج المصادر بیهقی ). وقف. ( ترجمان القرآن جرجانی ) : اندر آن حکمتی است ایزدی...مر خلق روی زمین را که درک مردمان از دریافتن آن عاجز است. ( تاریخ بیهقی ). خداوند سلطان آن فرمود درباب من بنده یگانه مخلص بی خیانت که از بزرگی وی سزید و من دانم که تو این دریافته باشی. ( تاریخ بیهقی ).
بدین معنی آن شاه را خواست جفت
همان نیز دریافت جم کو چه گفت.اسدی.بدین در مراد جم آن ماه بود
همان ماه معنیش دریافت زود.اسدی.زمانه بسی پند دادت ولیکن
تو درمی نیابی زبان زمانه.ناصرخسرو.خطاب از حق بجز تو نیست با کس
اگر دریایی این معنی ترا بس.ناصرخسرو.این گره از زبان من بردار تا با قوم فرعون که سخن گویم دریابند. ( قصص الانبیاء ص 97 ). قارون آن را [ رقعه یوشع را ] بدید چون زیرک بود دریافت و بدانست و رقعه طالوت نیز بستاند. ( قصص الانبیاء ص 115 ). در این دو آیه نکته ای است سخت نیکو چنانکه کم مفسری دریابد. ( فارسنامه ابن البلخی ص 6 ). نسب افریدون بدین نسابت که یادکرده آمد بیشترین نسابه و اصحاب تواریخ درنیافته اندالا کسانی که متبحرند. ( فارسنامه ابن البلخی ص 11 ).قباد دریافت که چنان است که انوشروان میگوید. ( فارسنامه ابن البلخی ص 87 ).
دریابد اگر به دل کنی فکرت
بشناسد اگر کنی به چشم ایما.مسعودسعد.عقل کمال ترا درآنچه گمان برد
گشت که دریابد ای عجب نتوانست.مسعودسعد.ایشان درنیافتند که او بدان اشارت چه می گوید. ( مجمل التواریخ و القصص ). رسول هندوان او را هدیه های بسیار آورده بود تبع اندر آن ظرایفها خیره مانده بود و گفت این همه از هندوستان خیزد! رسول دریافت و به تیزبینی گفت از زمین چین آورندبیشتر. ( مجمل التواریخ و القصص ).
به جوی مغز نیست در سر وی

فرهنگ عمید

۱. یافتن.
۲. رسیدن به چیزی.
۳. پی بردن به امری، فهمیدن.
۴. کسی را مدد کردن و از بلا رهانیدن.

فرهنگ فارسی

رسیده بچیزی، پی بردن به امری، فهمیدن، رهانیده
یافتن به تحقق کردن و وا رسیدن فهمیدن و شناختن .

ویکی واژه

constatare
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم