خصی

لغت نامه دهخدا

خصی. [ خ ُ / خ ِ ] ( ع اِ ) خایه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ).
خصی. [ خ َ صا ] ( ع مص ) درد گرفتن خایه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( اقرب الموارد ).
خصی. [ خ َ ] ( ع ص ) آنکه خایه او دردمند است. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ).
خصی. [ خ ُ صا ] ( ع اِ ) ج ِ خصیه.
خصی. [ خ َ صی ی ] ( ع ص ) خایه کشیده شده. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( اقرب الموارد ) :
بی نام هم کنونش چو بید سترک خصی
این بدگهر شغالک توسن رگ استرک.خاقانی.|| شعری که خالی از حدیث زنان باشد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). || دوبیتی را گویند که مصراع سوم او را قافیت نباشد. ( حدائق السحر فی دقائق الشعر ).
خصی. [ خ َ / خ ِ صی ی ] ( اِ ) خادم خواجه سرا. خواجه. آغا. ( یادداشت مؤلف ) : و خواجه سرایان ، یعنی خصیان و خواجگان ایستادندی. ( تاریخ بخارا نرشخی ). و ماکان من مدینة مثل خانفو فاسم مالکها دیفو و الخصی یدعی طوقام. ( اخبار الصین و الهند ). و یقال : ان الملک الصین من امهات المدائن اکثر من مأتی مدینة ولکل مدینة ملک و خصی. ( اخبار الصین و الهند ص 15 ).
خصی. [ خ ُص ْ صی ی ] ( ع ص ) وصف سبویی که در خصوص کوفه ساخته شده باشد. ( منتهی الارب ).
خصی. [ خ ُص ْ صا ] ( اِخ ) دهی است شرقی موصل که اهل آن ده حمالانند. ( منتهی الارب ).
خصی. [ خ َ صی ی ] ( اِخ ) اطمی است از آن بنی حارثه. ( منتهی الارب ).
خصی. [ خ َ صی ی ] ( اِخ ) اطمی است نزدیک مسجد قبا بر سر بئرالخصی. ( منتهی الارب ).
خصی. [ خ َص ْ صا ] ( اِخ ) دهی است بزرگ به بغداد بطرف دجیل. از آن ده است محمد خصی بن علی بن محمد. ( منتهی الارب ).
خصی. [ خ َ صی ی ] ( اِخ ) نام جایگاهی است واقع در بین آفاق و افیق در سرزمین بنی یربوع. ( از معجم البلدان ).

فرهنگ معین

(خَ یّ ) [ ع . ] (ص . ) اخته ، مردی که بیضه اش را کشیده باشند.

فرهنگ عمید

= اخته

فرهنگ فارسی

(صفت ) مردی که بیضه اش را کشیده باشند اخته .
نام جایگاهی است واقع در بین آفاق و افیق در سرزمین بنی یربوع .

ویکی واژه

اخته ؛ مردی که بیضه اش را کشیده باشند.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال عشق فال عشق فال احساس فال احساس فال احساس فال احساس فال تخمین زمان فال تخمین زمان