خل

لغت نامه دهخدا

خل. [ خ َل ل ] ( ع اِ ) راه نافذ در ریگ و راه نافذ میان دو ریگ و یا در ریگ متراکم. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). ج ، اَخُل ، خِلال. || مرد نحیف مختل الجسم. || جامه کهنه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || رگی در گردن. || رگی در پشت. || شتربچه نر بسال دوم درآمده. || مرغ کم پر. || آنچه تلخ و شورمزه باشد از گیاه. || شتربچه از مادر جدا شده. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || بدی. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( ازلسان العرب ). || لباس پاره. الثوب البالی. ( از النجمه ). || سرکه. ( منتهی الارب ) ( ازتاج العروس ) ( از لسان العرب ). ج ، خُلول :
داند ترا که تو چه کسی دیگران چه کس
آنکس که فرق داند کرد انگبین زخل.سوزنی.خل ؛ سرکه را گویند و سرکه را برومی آنسدن گویند و بسریانی خلا و بزبان سیستانی سگ گویند... سرد است در دوم و خشکست در سوم و مخففست اعضای عصبانی را زیان کند و جوهر سرد در او بیشتر است و به این سبب صفرا را قمع کند و اجزای او را از هم جدا گرداند و سیلان خون را منع کند و چون غرغره کنند آماس کام و حنک را که از حرارت بود، سود دهد... ( از ترجمه صیدنه ) :
دست خم چون راح ریحانیت داد
خوان جم را خل خرمائی فرست.خاقانی.خلی نه آخر از خم تاکی مزاج چرخ
کآنجا مرا نخست قدم بر سر خم است.خاقانی.در دوصدمن شهد یکوقیه ز خل
چون درافکندی و در وی گشت حل.مولوی.آن زمان شیرین شوی همچون عسل
فارغ آیی گر بتو ریزند خل.مولوی.گرچه می کردم چه میدیدم درین
خل ز عکس جرض بنمود انگبین.مولوی.باز عقلش گفت بگذر زین حول
خل دوشابست و دو شابست خل.مولوی.انگبین گر پای وادارد ز خل
اندر آن اسگنجبین آید خلل.مولوی.- امثال :
ماله خل و لاخمر ؛ نیست مر او را نه خیر و نه شر. ( منتهی الارب ).
ما فلان بخل و لاخمر ؛ نه خیر در فلان است نه شر.( منتهی الارب ).
|| ( ص ) لاغر. کم گوشت. ( منتهی الارب ). || فربه. ( منتهی الارب ). در این معنی خل از اضداد است.
خل. [ خ َل ل ] ( ع مص ) سوراخ نافذ کردن در چیزی. منه : خل الشیی خلا. || زبان شتربچه را شکافتن و چوب در آن کردن تا شیر نمکد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). منه : خل الفصیل. || نیزه زدن بکسی. ( از منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). منه : خله بالرمح. || درویش شدن. ( یادداشت بخط مؤلف ). || در کناره گلیم را بمیل چوبین و یا آهنین بر بدن خود بهم دوختن تا از باد نپرد. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). منه : خل الکساء. || خاص شدن نقیض عم در وقتی که می گوئیم عم فلان فی دعائه. ( از منتهی الارب ). منه : خل فلان فی دعائه. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ). || چرانیدن شتران را در علف شیرین. ( منتهی الارب ) ( از تاج العروس ) ( از لسان العرب ) ( از اقرب الموارد ). || لاغر و کم گوشت شدن. ( از لسان العرب ) ( از تاج العروس ) ( از اقرب الموارد ). منه : خل لحمه.

فرهنگ معین

(خَ ) [ ع . ] (اِ. ) سرکه .
(خِ ) (اِ. ) = خله . خیل . خلم : خلطی که از بینی انسان یا جانوران برآید.
(خِ لّ ) [ ع . ] (اِ. ص . )دوست ، دوست صمیمی .
(خُ ) (ص . ) (عا. )۱ - ابله ، احمق . ۲ - دیوانه .
( ~. ) (اِ. ) خاکستر.
( ~. ) (ص . ) = خوهل : کج ، خمیده .

فرهنگ عمید

= خلیدن
خاکستر.
کم عقل، بی خرد، ابله، احمق.
آب غلیظی که از بینی انسان و بعضی جانوران بیرون می آید.
سرکه.

فرهنگ فارسی

( صفت ) ۱ - ابله احمق . ۲ - دیوانه مجنون .
آب بینی انسان و گوسفند و امثال آن یا سوراخ مقعد بزبان گیلگی .

ویکی واژه

خُل
آن‌که رفتار و حرکاتش عاقلانه نیست؛ ابله، احمق، نادان، چل.
(قدیم): خلیدن‌.
(عربی): سرکه.
آب بینی.
خِلْ: در گویش گنابادی یعنی آب دماغ ، آب بینی
خَلَ: در گویش گنابادی یعنی خاله ، خواهر مادر
خله. خیل. خلم: خلطی که از بینی انسان یا جانوران برآید.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم