گم

لغت نامه دهخدا

گم. [ گ ُ ] ( ص ) گیلکی گوم. مفقود. غایب و ناپدید. آواره. سرگشته ( بابودن و شدن و کردن و گشتن صرف شود ). ( حاشیه برهان قاطع چ معین ). مفقود. ( آنندراج ). گمراه :
گمراه گشته ای ز پس رهبران کور
گم نیست راه راست ولیکن تو خود گمی.ناصرخسرو.شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو
زآن مردمی تو کز ره نامردمی گمی.سوزنی.عالم که کامرانی و تن پروری کند
او خویشتن گم است که را رهبری کند.سعدی ( گلستان ).چه شبها نشستم درین فکر گم
که دهشت گرفت آستینم که قم.سعدی ( بوستان ).گنهکارتر چیز مردم بود
که از کین و آزش خرد گم بود
کجا هفت دریا عدم مردم است
که در قطره هستی خود گم است.امیرخسرو.و رجوع به گم شدن و گم کردن شود. || خَله. هرزه. یافه. ( یادداشت مؤلف ).

فرهنگ معین

(گُ ) (ص . ) ناپدید، سرگشته ، آواره .

فرهنگ عمید

۱. چیزی که از نظر انسان دور و ناپیدا شده باشد، پنهان، ناپیدا، ناپدید، مفقود.
۲. کسی که به بیراهه رفته باشد.
* گم شدن: (مصدر لازم )
۱. ناپدید شدن.
۲. از راه خود منحرف شدن، به بیراهه افتادن.
* گم کردن: (مصدر متعدی )
۱. مفقود کردن.
۲. از دست دادن.
۳. [قدیمی] نابود کردن.
* گم گشتن: (مصدر لازم ) گم شدن، ناپدید شدن.

فرهنگ فارسی

پنهان، ناپیدا، ناپدید، مفقود، چیزی که ازنظرانسان دوروناپیداشده باشد
( صفت ) ۱ - ناپدید غایب مفقود : گنه کارتر حیز مردم بود که از کین و آزش خرد گم بود . ( امیر خسرو ) ۲ - کسی که از راه خود منحرف شده و نمیتواند ره بمقصد برد : شه راه مردمی است سبیل الرشاد تو زان مردمی تو کزره نامردمی گمی . ( سوزنی ) ۳ - گمراه در ضلالت : عالمی که کامرانی و تن پروری کند او خویشتن گم است که را رهبری کند ? ( گلستان . سعدی ) ۴ - سر درگم درهم و پیچیده : چه شبها نشستم درین فکر گم که دهشت گرفت آستینم که : قم . ( بوستان سعدی )

ویکی واژه

ناپدید، سرگشته، آواره.
گم تکه کلام یکی از شاهان باستان ایران بوده است . در زمانی که وی از چیزی ناراحت میشد خود را به در و دیوار کوبیده و از این واژه استفاده میکرد. این واژه در اصل مخفف واژه پهلوی گمشه میباشد.
فال گیر
بیا فالت رو بگیرم!!! بزن بریم
فال چای فال چای فال نوستراداموس فال نوستراداموس فال اعداد فال اعداد فال فنجان فال فنجان